به مناسبت برگزاري سمينار «زمان در چند افق»
انسان و زمان
ميلاد نوري
انسان زمان را ميفهمد و با آن زندگي ميكند. زمان و زمانمندي چنان با هستي و فهم او قرين است كه ميگويد: «تو گم شدي در من يا من گم شدم در تو؟اي زمان!» (حسين پناهي). اينكه زمان در درون ماست يا بيرون ما، خود مسالهاي رازآلود است. در ژرفناي زندگاني ما، آنچه هست در گذر است.گذاري كه هم در درون آن و هم ناظر آن هستيم. ازآنجهت كه در درون آنيم، محكوم به تغيير و زوال و پيري و آنگاه نقطه پاياني بر اين گذار هستيم! درست در اين منظر، خود را در برابر زمان عاجز مييابيم و ناتوان از نگاهداشتن يك دم، ميسراييم: «زمان بيكرانه را، تو با شمار گام عمر ما مسنج! براي او دمي است اين درنگ درد و رنج!» (هوشنگ ابتهاج). گاه نيز خود را بر فرق زمان ايستاده ميبينيم، ازآنجهت كه ناظر آنيم. در درون زمان غوطه ميخوريم اما گذشته و حال و آينده را يكجا تصور مينماييم. اينكه زمان را در كليتش دريابيم، اين معنا را به ما منتقل ميكند كه ما از زمان فراتريم. خود را بر فرق زمان و زمانه ميبينيم و ميگوييم: «زمان محتاج و مسكين تو باشد/تو را حاجت به دوران و زمان نيست» (مولانا).
ما در درون خود دوگانه ثبات و تغيير را مييابيم. از «من» كه ناظر به زمان است آگاهيم و آنگاه همين «من» را در فرآيند زمان اسير ميبينيم. پاي اين دوگانه را به ساحت هستي ميكشانيم و مهمترين سوال متافيزيك سنتي را مطرح ميكنيم: رابطه امر زمانمند و امر بيزمان چيست؟ اين سوال از نخستين دقايق فلسفه يونان شكل گرفته است. زمان همچون تصوير ابديت است، اما خود ابدي نيست. افلاطون ميگويد: «صانع چون خواست جهان نظم لازم را به دست آورد و بيش از پيش شبيه او شود، از ابديت كه هست، تصويري ساخت كه همواره در حركت است، و اين تصوير متداوم همان زمان است» (رساله تيمائوس). اما اگر ما توانستهايم ثبات را در درون خود بيابيم، آيا نبايد زمان را هم در درون خود يافته باشيم؟
تفاوت مهمي وجود دارد ميان دو ديدگاه درونگرايانه نسبت به زمان: يكي زمان را ناشي از شمارش ذهني حركت ميداند، و آن ديگري زمان را مقوله اساسي فهم و بنياد شناسايي معرفي ميكند. بخش اعظمي از تاريخ انديشه، مشحون از اين ايده است كه زمان و حركت با هم موجودند؛ خواه آن حركت را ذهني بدانيم و خواه عيني قلمداد كنيم. ارسطو گفته بود كه: «زمان عبارت است از شمارش حركت بر اساس قبل و بعد» (ارسطو، طبيعيات). ارتباط زمان و حركت امري مورد پذيرش نزد بيشتر متفكران سنتي بوده است؛ اين موضع منحصر به ارسطو، ابنسينا، آگوستين و آكويناس نيست؛ دكارت، لايبنيتس، جانلاك و نيوتن نيز زمان را در ارتباط با مفهوم حركت ميفهمند، حتي اگر حركت صرفا در ذهن رخ دهد. بااينحال، در سوبژكتيويسم، تغيير مهمي در عرصه زمانانديشي رخ داده است. بنابرديدگاه كانت و هيوم، انسان در زمان نميفهمد، بلكه با زمان ميفهمد. فهم، حركت از زمانمندي به بيزماني نيست، بلكه زماني كردن آنچيزي است كه در پيشگاه انسان است. كانت گفته بود كه: «زمان عبارت از صورت ذهني جريان و مرور حوادث است» (كانت، نقد عقل محض). تبديل زمان به ساختار وجودي انسان نقطه عطفي در تاريخ تفكر است. نميتوان چيزي را بيرون از زمان فهميد. انسان در افق زمان ميفهمد و بدون زمان هيچ نميفهمد. براي همين بود كه كانت موضوعاتي چون نفس و خدا را از حيطه عقل نظري خارج ساخت.
بنابراين، انسان زماني است و هستي در او فهم ميشود، پس هستي نيز بدون زمان فهم نخواهد شد. زمان است كه به انسان شكل ميدهد؛ پس اگر قرار به فهم هستي است، بدون زمان و جداي از زمان ممكن نخواهد بود. زمان چيست؟ زمان خود هستي است، سريان هستي است، امتداد هستي است، همان كه خود را بيرون از زمان بروز نميدهد. هگل گفته بود: «مطلق جز از طريق تمايز درونياش هيچ نيست»؛ اين بدان معنا است كه حتي نفس و خدا را نيز نميتوان بيرون از زمان تصور كرد. امر بيزمان را نميتوان جز از طريق حدود زمانياش فهميد. مطلق، درونه زمان است. براي همين هگل گفت: «زمان، همان اصل من من هستم در خودآگاهي محض است. همان مفهوم بسيط است كه اكنون در تحقق كامل و تجريدياش بمثابه صيرورت محض شهود دريافته ميشود» (هگل، فلسفه، طبيعت). تحليل دروني زمان همچون ساختار وجود انسان نزد برگسون و هايدگر به اوج ميرسد، با اين حال، مفهوم زمان، منحصر به معرفتشناسي و انسانشناسي نيست. دانش فيزيك با پيشرفتهاي چشمگيرش، بينشهاي نويني را درباب زمان عرضه كرده است؛ بينشهايي كه گاه موافق و گاه مخالف با انديشههاي فلسفي است. اما با وجود تمام پيشرفتها در ابعاد بحث «زمان» سوال همچنان باقي است: «زمان چيست؟ اگر كسي از من نپرسد پاسخش را ميدانم، اما اگر درباب آن از من پرسوجو شود و بخواهم توضيحش دهم، ديگر نميدانم» (آگوستينوس، اعترافات)
پژوهشگر فلسفه و مشاور علمي سمينار