وقتي بايد انتخاب ميكرديم
سيد حميد پورهاشمي
سال 1361، 17 سالم بود كه رضايت مادر و پدرم را گرفتم و به عنوان امدادگر از گناباد عازم جبهه شدم. 14 ماه سابقه حضور در جبهه دارم كه از اين مدت، 3 ماه و نيم امدادگر بودم و باقي مدت، رزمنده بودم؛ البته در آن سن، دلتنگي هم براي خانه داشتم چون سنم كم بود اما تجاوز عراق به كشور ما، به نواميس ما و به خاك ما، ما را مصممتر ميكرد كه بمانيم و از كشورمان دفاع كنيم. بعد از عزيمت به منطقه، به مدت دو هفته تحت آموزشهاي تئوريك درباره كمكهاي اوليه و امدادرساني قرار گرفتيم. دو هفته هم آموزش عملي داشتيم و يادگار آن دوره آموزشي براي من اين شد كه امروز آمپول تمام اعضاي خانواده را خودم ميزنم. سختترين كار ما اين بود كه تلاش ميكرديم مجروح جنگي را به هر نحو زنده نگه داريم چون به ما آموزش داده بودند كه در حين عمليات، با زخميهايي مواجه هستيم كه تعداديشان به دليل شدت جراحات، ديگر امكان زنده ماندن نخواهند داشت و بنابراين، بايد به مجروحاني برسيم كه جراحت دست يا پا دارند يا ممكن است بر اثر زخم گلوله دچار خونريزي شده باشند و در صورت بيتوجهي ما، از شدت خونريزي شهيد شوند. اولين اعزام ما به منطقه عملياتي سومار بود. زماني به منطقه رسيديم كه عمليات مسلم بن عقيل تمام شده بود و عمليات زينالعابدين در حال اجرا بود. در آن عمليات هم تعداد شهدا و مجروحان خيلي زياد بود به حدي كه من سه شبانهروز، بيوقفه و بدون ساعتي استراحت، مجروح و شهيد جمع ميكردم و به آمبولانسهاي استتار شده پشت خط انتقال ميدادم. بعد از سه شبانهروز بيداري كامل، آنقدر خسته بودم كه درجا افتادم و اصلا نفهميدم چه شد و به مدت 24 ساعت خوابيدم. ما از تلويزيون، فيلمهاي جبهه و منطقه عملياتي را ديده بوديم اما تا زمان حضور در منطقه، واقعا از جبهه چيزي نميدانستيم و وقتي به منطقه رسيديم متوجه شديم كه واقعيت با فيلمهاي تلويزيون خيلي متفاوت است. ما در آن صحنههاي واقعي، دچار عشق و علاقه به دفاع و ترس همزمان بوديم چرا كه شاهد بوديم جان انسان در اين شرايط، هر لحظه در معرض خطر است و هر ثانيه احتمال اصابت گلوله و مجروحيت و شهادت وجود دارد اما در عين حال پزشكان و جراحان فراواني در خط مقدم همپاي رزمندگان ديديم كه در همان سنگرهاي محل استراحت رزمندگان مستقر بودند و بر سر همان سفرههاي رزمندگان مينشستند و با آنها و مثل آنها غذا ميخوردند. مشاهده چنين صحنههايي در خط مقدم، اشتياقمان را افزون كرد و ترس از ما دور شد. سنگر محل استراحت رزمندگان، فضايي بود شبيه دخمه و با وسعت دو متر در دو متر و با عمق حدود يك متر كه امكان ايستادن در آن وجود نداشت و بايد سينهخيز وارد سنگر ميشديم. روي سقف اين دخمه، چند الوار چوبي گذاشته بودند و روي الوارها هم ورقهاي آهني انداخته بودند و كل سقف، با انبوهي از خاك پوشيده شده بود كه در صورت اصابت گلوله خمپاره، سنگر ويران نشود و حجم خاك، ضربهگير شدت انفجار باشد. يادم هست كه در منطقه نفتشهر، با عراقيها حدود 300 متر فاصله داشتيم. آنها در بلنديها بودند و ما پشت يك خاكريز و در همان سنگرهاي دو در دو كه بهطور دايم مورد اصابت گلوله خمپاره 60 قرار داشت و تعداد مجروحانمان هم بالا بود. بارها مجروحان ضربه مغزي و بسيار بدحال را با هليكوپتر به بيمارستانهاي ايلام و كرمانشاه منتقل كردم و يادم هست اتوبوسهاي شركت واحد هم براي انتقال مجروحان خيلي به ما كمك كردند. يكي از دفعات، مجروحي را با هليكوپتر ميبردم كه چند تير به كتف و سر و قلبش خورده بود و خونريزي از گلو داشت و من هم دستگاه ساكشن براي تخليه خون را همراه نبرده بودم. امكان خفگي مجروح وجود داشت و مجبور شدم يك محفظه سرم را ببرم و با لوله خودكاري كه همراه داشتم، خون داخل گلوي مجروح را بمكم و داخل محفظه سرم تف كنم كه خون داخل گلو تخليه شده و مجروح تا بيمارستان ايلام زنده بماند. در منطقه نفت شهر، بارندگي فراوان بود. يكي از دفعات، چهار روز بيوقفه بارندگي بود و ماشين تداركات نتوانست براي ما مواد غذايي بياورد. در مدت چهار روز، با خوردن نان خشكي كه اطراف سنگر ريخته بوديم و آب گودالهاي اطراف سنگر زندگي كرديم. اعتقادات رزمندگان به دفعات ما را شگفتزده ميكرد. با ديدن مجروحيتشان به گريه ميافتاديم و به خصوص، وقتي ميديديم كه به علت شدت مجروحيتشان، كاري از دستمان ساخته نيست، بيشتر متاثر ميشديم. اما باز هم براي مجروحان بدحال از تلاش دست برنميداشتيم. به ما آموزش داده بودند امدادرساني براي موارد اصابت تركش به قلب و شكم بيفايده است و بايد از باقي مجروحان جدا شوند. اما من حتي در اين موارد هم تلاشم را داشتم و باندهاي چهار گوش بزرگ روي زخم شكمشان ميگذاشتم و باند را دايم با آب تازه ميكردم كه رودهها تازه بماند و اگر كار به جراحي رسيد، نيازي به برداشتن رودهها نباشد. لحظات دفاع مقدس، همهاش زيبايي بود و هر بار كه اعزام ميشدم، آرزو ميكردم كه انشاءالله برنگردم. يكي از دفعات، مجروحي را با هليكوپتر ميبردم كه 5 تير مستقيم به قلب و مغزش خورده بود. براي اين مجروح همه كار كردم. زخمهايش را پانسمان كردم، تلاش كردم خونريزي زياد نداشته باشد ولي وقتي به بيمارستان ايلام رسيديم و به اتاق عمل رفت، گفتند شهيد شد. بالاي سرش رفتم و خيلي گريه كردم كه مبادا من باعث شهادتش بودم ولي گفتند اصابت اين همه تير به قلب و مغز هيچ راه نجاتي باقي نميگذاشت.
*رييس شوراي شهر گناباد