خالق پردهنقاشي فريبنده
محمد جوادي
روبرتو بولانيو سال ۱۹۵۳ در سانتياگو به دنيا آمد. از همان دوران كودكي زندگي سخت و پرمشقتي داشت. پدرش راننده كاميون و مادرش معلم بود. او و خانوادهاش در شهرهاي مختلف شيلي سرگردان بودند تا اينكه سرانجام در سال ۱۹۶۸ به مكزيكوسيتي مهاجرت كردند. از همان سالها به ادبيات علاقه پيدا كرد و نويسنده محبوبش، خورخه لوئيس بورخس بود. اواخر دهه شصت ميلادي، تظاهرات خياباني در مكزيكوسيتي علايق سياسي را در او زنده كرد. در همان سالها به السالوادور رفت و آنجا با شاعران چپگرايي آشنا شد كه دفتر شعر و اسلحه هميشه همراهشان بود.
اواسط دهه هشتاد ساكن بِلانس، شهري توريستي در كوستابِراواي اسپانيا شد. سال ۱۹۹۰ با كارولينا لوپس كه اهل كاتالونيا بود ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج دو فرزند بود. پدر شدن، زندگي بولانيو را زير و رو كرد. او براي گذران زندگي، شعر را كنار گذاشت و به نثر روي آورد. زماني كه 38 سال داشت، متوجه شد كبدش شديدا آسيب ديده است و از آن به بعد بيوقفه نوشت. از ۱۹۹۶ به بعد، سالي يك يا دو كتاب مينوشت. با وجود بيماري گاه چهلوهشت ساعت مينوشت تا از حال برود. روبرتو بولانيو پرچمدار نويسندگان نسل جديد خلاق امريكاي لاتين است كه از قصههاي به سبك رئاليسم جادويي و سياسي خسته شده بود و قصد داشت حرفي نو در ادبيات جهان بزند.
نگاه مرموز، عرفاني و تا حدي به سبك باروك بولانيو در رمانهايش به ويژه رمان« 2666» مشهود است؛ رماني كه از تصاوير، نمادها و استعارههاي خاص بولانيو سرشار است. همچنين شخصيتها، مكانها، چرخشهاي زماني متعدد و داستانهايي تودرتو از ويژگيهاي بارز رمانهاي اين نويسنده اهل شيلي است. از ويژگيهاي ديگر رمانهاي بولانيو ميتوان به شخصيتهاي شاعرها و نويسندهها اشاره كرد كه تقريبا در تمام كتابهاي او يا شخصيت اصلياند يا يكي از شخصيتهاي فرعي مهم. داستانهاي بولانيو از قلب ادبيات ميجوشند؛ ماجراهايي درباره زندگي نويسندگان و درگيريشان هنگام نوشتن كه بيشترِ مواقع شكست ميخورند و گمنام ميمانند. موضوع مهم ديگر، ناپديدشدن ناگهاني شخصيتها و عدم حضور دايم آنها در محل زندگيشان است كه در فضاي داستان تنش ميآفريند.
ميتوان گفت پروژه بزرگ «2666» پنج رمان مجزا است كه هركدام يكي از پنج فصل اين اثر را تشكيل ميدهد. در حقيقت بولانيو در آخرين ماههاي حياتش بر اين موضوع اصرار داشت، چون اطمينان كمتر و كمتري پيدا ميكرد كه بتواند پروژه اوليه را به پايان برساند. اما به نظر ميرسد بعد از خواندن متن «2666»، يكپارچه نگهداشتن اين رمان ارجح باشد. در «2666» فصلها نه تنها عناصر مشترك زيادي دارد (شبكه ظريفي از موضوعهاي تكرارشونده) بلكه در خدمت پايان مشتركي است كه در بقيه آثار اين نويسنده ديده ميشود. عنوان اثر، اين عدد مرموز 2666- در واقع يك تاريخ- به عنوان نقطه اضمحلالي عمل ميكند كه بخشهاي مختلف رمان در اطراف آن در جاي خود قرار ميگيرد. بدون اين نقطه اضمحلال چشمانداز كل اثر نامتعادل، ناقص و معلق در هيچ باقي ميماند. عنوان 2666 يكي از نكات مرموز اين كتاب است و از دستنوشته همين رمان، روي ميز كار بولانيو برگرفته شده است. گرچه در بعضي ديگر از رمانهاي او اين عدد آمده اما در متن رمان هيچ اشارهاي به عدد 2666 نشده است. بولانيو در رمان «طلسم» از جادهاي در مكزيكوسيتي صحبت ميكند و از آن به عنوان قبرستاني در سال 2666 نام برده است. علاوه بر اين، در بخشي از رمان «كارآگاهان وحشي» آمده است: «... و سِسارِئا چيزهايي درباره روزهاي آينده گفت... و معلم، براي عوضكردن موضوع، از او پرسيد درباره چه زماني صحبت ميكند و منظورش از روزهاي آينده چيست. و سِسارِئا زماني در حدود سال 2600 را گفت. دو هزاروششصد و كمي بيشتر. چرا اين زمان خاص؟ شايد به زمان حياتي رستگاري معنوي 2666 سال بعد از خلقت اشاره ميكرد؟»
بولانيو در يكي از چند يادداشت خود درباره 2666 از وجود يك مركز پنهان در اثر حرف ميزند كه زير آنچه ميتواند مركز فيزيكي اثر در نظر گرفت پنهان شده است. دلايلي هست كه اين مركز فيزيكي را شهر سانتاترسا بدانيم كه بازتاب وفاداري از شهر سيوداد خوئارس در مرز امريكا- مكزيك است. پنج بخش كتاب در نهايت در اين نقطه به هم ميرسد؛ آنجا جنايتهايي اتفاق ميافتد كه شامل پسزمينههايي تماشايي است. اما درباره مركز پنهان... آيا اين خود 2666 نيست؟ تاريخي كه كل رمان بر آن تكيه دارد؟ خواننده وقتي كتابهاي بولانيو را به دست ميگيرد احساس ميكند وارد موزهاي شده تا اثر هنري خاصي را از نزديك ببيند. اثري ممتاز اما نه چيزي شگفتآور يا عاشقانه كه او را در موجي از هيجان غرق كند. چيزي كه پيدا ميكند تعليق است؛ اتاقي تاريك با ديوارهايي سياه. به تدريج كه چشمهايش به تاريكي عادت ميكند متوجه شكلهاي روي ديوار و سقف ميشود، سايههايي از آدمهايي شناور كه همهجا را پوشاندهاند. مردان و زناني با شكلها و اندازههاي مختلف، لباسها و موهاي متفاوت، اما هركدام از آنها با جلوه مشابهي روبهرو ميشوند. خواننده به تدريج متوجه ميشود اين موضوع به دليل چشمهاي مسخشده آنهاست. سرانجام وقتي بيشتر در اين اتاق پر از چشمهاي مسخشده ميماند و پس از حس درماندگي و غمي گذرا، آن را به عنوان شاهكار تحسين ميكند.
خواندن آثار روبرتو بولانيو جرات ميخواهد چون احساسات متناقضي را در مخاطب ايجاد ميكند؛ احساساتي كه در آخر به انگيزش تبديل ميشود. ميتوان گفت آثار بولانيو همچون پردهنقاشي فريبندهاي است كه هيچكس با ديدنشان لبخندِ واقعي از روي لذت نخواهد زد؛ يا حتي از روي جنون يا چاپلوسي يا تسليم.